عهدیار

عاشورا نماد عهد و پیمانیست که با خون امضا گشته است و یار، آن موعود وعده داده شده است که حکومت عادلانه اش پر از طراوت و سبزیست

خیلی دور، خیلی نزدیکـــــــ...

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۳۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


افسران - خیلی دور، خیلی "نزدیکـــــــ ــــــــــــ ـ... "




ساعت 10 صبح است.روبروی درب خروجی دانشگاه سوار بر اتوبوس شده ایم و لوازممان را جابجا می کنیم و من به این می اندیشم که به چه سفری خواهم رفت؟
آیا واقعا مرا طلبیده اند؟
راه طولانی نبود با وجود دوستان که همراهم بودند.حالم زیاد خوب نبود سرماخوردگی و قرص هایی که خورده بودم مزید بر خواب آلودگی و در خواب به سر بردن بیشتر راه تا شب بود
با صدای آرام بخشی بیدار شدم ،
گوشهایم گرفته بود اما باز هم صدا برایم آشنا بود و دل انگیز ؛
سعی کردم بفهمم چه می خوانند تازه یاد برگه ای افتادم که در بسته ی فرهنگی بود و شعر در آن نوشته شده بود :

یا سید الشهدا غمم ناتمومه
حرمت روبرومه
همه آرزومه
بیام تا عتبات
تا صحن کربلات...
صدای بچه ها اوج می گرفت و احساساتم در تاریکی شب به جوش می آمد تهران را رد می کردیم شعر تغییر کرد
به جمکران که می رسیدم صدای مناجات ها با امام زمان(عج) به گوش می رسید:
ای دو سه تا کوچه ز ما دور تر
نغمه ی تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایهٔ ما می شدی
مایهٔ آسایهٔ ما می شدی ...
آقا مگه ما بدا دل نداریم
و چشمانم می جوشد تا خود جمکران...
وقتی به گنبد فیروزه ای خیره میشوم و نقش یا مهدی اش به قلبم آرامش می بخشد احساس سبکی عجیبی میکنم...چندین سال است که منتظر این لحظه ام که بیایم و بخواهم هرچه که دل تنگم میخواهد اما حالا انگار ذهنم خالیِ خالیست بدون هیچ خواسته و گلایه و ...عجیب است و شاید تمام خاصیتش همین عجیب بودنش باشد؛چندتایی از گنبد عکس می گیرم.
هیچ وقت در عمرم اینجا را خلوت ندیده ام صدای هق هق دختری تنها سکوت را می شکند و توجهم را جلب می کند چیزی به ذهنم نمیرسد که جز این که تنها غریبان، غریبان را می شناسند اینجا مسجد امامی ست که حجت آخر خدا بر زمین است و چقدر تنهاست که این وقت شب یعنی ساعت 9 این اندازه خلوت است دلم می گیرد برای غریبی اش و برای دوری خودم.حسی شبیه خیلی دور خیلی نزدیک...

دو نفر از بچه ها به سمتم می آیند.می گویند کنار چاه عریضه بودند کسی آنجا نبود اما صدای ناله هایی توجهشان را جلب می کند و اطرافشان را می گردند و هر چه بیشتر نگاه می کنند کسی را نمی بینند اما صدا همچنان می آمد ،صدای کسی که با امام خود نجوا می کرد و طلب بخشش داشت .مو بر تنم سیخ میشود و به گنبد فیروزه ای نگاه میکنم انگار چشمانم هم آبی شده اند و میگویم عاشقانت چه زیبا با تو خلوت می کنند حسی به من می گوید که خیلی زود دوباره به اینجا می آیم.

  • عهد یار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
< برگرفته شده از صدای نور