بسمــ الله الرحمنـــ الرحیمــ
دستم رو گرفت و زل زد تو چشم هام، خندید و گفت: بیا فالُت بگیرُم...!
با تعجب نگاهش کردم! پرسیدم : یعنی چی؟آخه واسه چی؟!
- مگه نمیخوای بدونی تهش چی میشه؟!
گفتم: خب چرا ...اما به این چیزا اعتقادی ندارم، اینا همه ش دروغه!
- حالا این دفعه رو امتحان کن...ضرر نمیکنی که! مگه میخوام ازت پول بگیرم؟!
نگاه پر از ذوقش دلم رو ضعف می برد...لبخندم منعکس شد تو مردمک چشماش...
منو نشوند روبروش...
-چشماتو ببند...به حرفام خوب گوش بده...
چشم هامو بستم
-یادته سرنوشت رو دست کی سپردی؟
تو ذهن آشفته م یه جای دور نقاشی شد، اما خیلی رویایی و قشنگ...لبخندم پر رنگ تر شد
گفتم : آره...
زمزمه ای از میون لب هام لغزید... اینجا که آمده ای کرمش فرق می کند...
-خب حالا به من بگو فکر میکنی تهش چی میشه؟!
گفتم : حتما قشنگ ترین قصۀ دنیا میشه!
وقتی که سرنوشتو سرور جوانان اهل بهشت امضا بزنه...!
چشمامو بازم کردم
می خندید...
-فالت چطور بود؟
گفتم : بهترین فالِ دنیا!
پ.ن1: دل تو... زندگی تو... وجود تو ... سرنوشت تو... گره بزن! به سرور جوانان اهل بهشت... اونوقت هیچ جایِ بازیِ دنیا، نمی بازی!
پ.ن2: دلم یه بغل ضریح میخواد آقا! مثل لحظۀ برگشتن... :'(
میخواستم برم اما چنان فشار جمعیتی اومد که انگار کل ضریح اومد تو بغلم...یا شایدم من با همه وجودم رفتم تو بغل ضریح... حس قشنگی بود...
پ.ن3: ماجرا داستان کوتاه بود اما با اندکی طعم حقیقت...