عهدیار

عاشورا نماد عهد و پیمانیست که با خون امضا گشته است و یار، آن موعود وعده داده شده است که حکومت عادلانه اش پر از طراوت و سبزیست

۹ مطلب با موضوع «دل نوشته :: سفر نوشته» ثبت شده است

بسمــ الله الرحمنـــ الرحیمـــ


السلام علیک یا قمر بنی هاشم



مهمان حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام بودیم...بعد از زیارت که از حرم بیرون آمدم

چشمم افتاد به روبروی در حرم که هم اتاقی ام نشسته بود...زهرا

رفتم به سمت کلمن های نارنجی آب حرم...خواستم رفع عطش کنم که گفتم برای زهرا هم ببرم

دو لیوان آب برداشتم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم و یک لیوان را بدستش دادم

آب را خورده بودم اما نگاهم به زهرا بود سرش پایین بود و به آب نگاه می کرد...

یاد حرفی افتادم که قبلا زده بود..."تو حرم حضرت اباالفضل نمیتونم آب بخورم"

لحظه ای مقابل حس و حالش غبطه میخوردم که دیدم دو زن کنارمان ایستاده اند

رو به من چیزی گفتند که متوجه نشدم

زهرا را صدا زدم سرش را بلند کرد فهمید که آب را می خواهند...

لیوان آب را بدستشان داد

هر دو نفر نوشیدند و برای زهرا دعا کردند...

زهرا برگشت رو به من با حال غریبی گفت:می بینی حضرت اباالفضل چقدر مهربونه؟دید نمیتونم آب رو بخورم دو نفر اومدن....

به این فکر میکردم که اطراف حرم و داخل صحن پر از کلمن های آب بود و اینکه این دو زن یکراست سراغ ما آمدند چیزی جز نظر حضرت نبود...

بغض گلویم را گرفته بود...به حال زهرا خیلی غبطه خوردم...خیلی

حتی وقتی که به خاطره ش فکر میکنم و می نویسم بغضم میگیرد...

گوشه ای از معنی کلمۀ سقای آب و ادب را در این اتفاق درک کردم...


پ.ن: مرا بردند تا درس بگیرم...وگرنه لایق نظر کردن نبودم...


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بسمــ الله الرحمنـــ الرحیمــ


نیمه شب کربلا

نگاهم به سوی تو

و 

سکوتی که پر از ناگفته ها بود

گاهی بغض

گاهی اشک

گاهی لبخند

بوی سیب می آمد...

کاش زمان می ایستاد...

بسمــ الله الرحمنــ الرحیمــ


به زمین بازگشته ام

اما

دل من

جا مانده ست کنار شش گوشۀ تو

و 

بوی سیب...


بسمــ الله الرحمنــ الرحیمـــ


این روزها که از تاریخ 23 اسفند 91 دور تر می شوم

برای رسیدن به اسفندی دیگر روزشماری میکنم

اسفند همیشه در تقویم ها ماه پایانی سال است

اما برای من

ماه شروع زندگی ست

برایم قابل تصور نیست که سالی نتوانم بوی خاک های جنوب را حس کنم

عطر خاک جنوب ممد حیات من است 

و هر سال با خاکش جانی دوباره میگیرم

انگار که در تمام سال مرده ام

اما 

وقتی که به این خاک آسمانی میرسم زنده می شوم

خدایا زندگی را از من نگیر...

خدایا ما را حیات جاودانه ببخش همچون آنان که در نزد تو جاودانه اند


وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ سوره مبارکه آل عمران /169

(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.

اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک



بسمـ رب الشّهدا و الصدّیقینــ

پشت این قاب شیشه ای به تو خیره شده ام

نگاهم می لرزد

تار میشوی

بعد دوباره شفاف

دوباره تار...

بغض امانم نمیدهد...گویی این همه شور در سکوت محض است

نگاهم میکنی...نگاهت میکنم...عاشق تر از تو هم بود؟

برگشته ای اما گم نام

ترنم عشق شده ای در تاریخ

دلم به نگاهت خوش است که دستم را بگیری و آسمانی ام کنی...

ای شهید

*تصویر 23 اسفند 91 ساعت 11 صبح، مرز شلمچه...استقبال 133 شهید

*لنزِ دوربینِ فیلمبرداریِ فیلمبردار کنارم که لحظاتی در دست من بود

و به یاد ایدۀ عکاس مسلمان اینگونه عکس گرفتم.


بسمــ ربّــــ الشهدا والصدّیقینـــ


امشب دلم بهانه عطر خاکت را گرفته است...عطر خون های پاکی که فراموش نشدنی اند
و اشکهایم بی مهابا سر به سجده دل می گذارند...
 طلائیــــــه چه شد که تو را نفهمیدم
چه شد که درک نکردم عظمتت را...
و فقط محو شدم در تو...غرق در غروبت...
گویی جا مانده ام از خودم...از دلم...از تمام وجود و روحم
اگر بارها خاکت را در آغوش گیرم همانی که هستی و تو مانده ای...ماندگار برای همیشه
 اما من که هستمــ؟کجا هستمـــ ؟
یکبار به خواب من بیا... با کسانی که مجنون توئند...با شیفتگان سه راهی شهادتت...
یک بار به رویای فراموشی هایم بیا و بیدارم کن از غفلت ها در این عصر روزمرگی ...

چشم های من تشنۀ بیداریست...

دلتنگت که میشوم به لبخند حاج حسین می نگرم

به نگاه حاج محمد ابراهیم...

نگاه شهدا زنده است... و براستی که عند ربّهم یرزقونند...

الهی العفو...





بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام بر همه ی شهیدان این مرز و بوم...

... نمی تونم بگم تو این سفر به چه معرفتی رسیدم...

چرا که عظمتش در واژه ها نمی گنجه...از دو کوهه بگم که جا پای شهدا قدم زدیم یا از شرهانی که به عشق خون شما چادرامونو خاکی کردیم؟ از فتح المبین بگم که معجزۀ قرآن بود یا فکه که عطر سید شهیدان اهل قلم رو می داد؟ از هویزه بگم؟ از داداش محمدم که به ساحل یه هدیۀ خیلی قشنگ داد؟ کربلا... آخ که چقدر ساحل دوست داشت بره ... وقتی داشتم می اومدم جنوب ساحل کلی سفارش کرد که تو هویزه به شهید سلام برسونم و تشکر کنم ...

از کانال کمیل بگم که معنی کلمه عطش آتیشمون زد ...

همه گریه می کردن ... از این که واقعا بین این همه آدم چطور قسمت ما شد بریم اونجا هنوز تو فکرم...

رزم شب میشداغ رو خیلی ها تاثیر گذاشت ... با اینکه می دونستن براشون اتفاقی نمی افته ... به نظر من ترس نداشت اما نا خود آگاه ذکر یا اباالفضل رو لبام جاری می شد...

طلائیه ... سه راه شهادت ... قابل وصف نیست ...

جا پای آدمایی بود که هنوز فرشته ها روش بوسه می زنند ...

بسم الله الرحمن الرحیم


افسران - خیلی دور، خیلی "نزدیکـــــــ ــــــــــــ ـ... "




ساعت 10 صبح است.روبروی درب خروجی دانشگاه سوار بر اتوبوس شده ایم و لوازممان را جابجا می کنیم و من به این می اندیشم که به چه سفری خواهم رفت؟
آیا واقعا مرا طلبیده اند؟
راه طولانی نبود با وجود دوستان که همراهم بودند.حالم زیاد خوب نبود سرماخوردگی و قرص هایی که خورده بودم مزید بر خواب آلودگی و در خواب به سر بردن بیشتر راه تا شب بود
با صدای آرام بخشی بیدار شدم ،
گوشهایم گرفته بود اما باز هم صدا برایم آشنا بود و دل انگیز ؛
سعی کردم بفهمم چه می خوانند تازه یاد برگه ای افتادم که در بسته ی فرهنگی بود و شعر در آن نوشته شده بود :

< برگرفته شده از صدای نور