عهدیار

عاشورا نماد عهد و پیمانیست که با خون امضا گشته است و یار، آن موعود وعده داده شده است که حکومت عادلانه اش پر از طراوت و سبزیست

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسین» ثبت شده است

بسمــ الله الرحمنـــ الرحیمــ



دستم رو گرفت و زل زد تو چشم هام، خندید و گفت: بیا فالُت بگیرُم...!
با تعجب نگاهش کردم! پرسیدم : یعنی چی؟آخه واسه چی؟! 
- مگه نمیخوای بدونی تهش چی میشه؟!
گفتم: خب چرا ...اما به این چیزا اعتقادی ندارم، اینا همه ش دروغه!
- حالا این دفعه رو امتحان کن...ضرر نمیکنی که! مگه میخوام ازت پول بگیرم؟!
نگاه پر از ذوقش دلم رو ضعف می برد...لبخندم منعکس شد تو مردمک چشماش...
منو نشوند روبروش...
-چشماتو ببند...به حرفام خوب گوش بده...
چشم هامو بستم
-یادته سرنوشت رو دست کی سپردی؟
تو ذهن آشفته م یه جای دور نقاشی شد، اما خیلی رویایی و قشنگ...لبخندم پر رنگ تر شد
گفتم : آره... 
زمزمه ای از میون لب هام لغزید... اینجا که آمده ای کرمش فرق می کند...
-خب حالا به من بگو فکر میکنی تهش چی میشه؟!
گفتم : حتما قشنگ ترین قصۀ دنیا میشه!
وقتی که سرنوشتو سرور جوانان اهل بهشت امضا بزنه...!
چشمامو بازم کردم
می خندید... 
-فالت چطور بود؟
گفتم : بهترین فالِ دنیا!


پ.ن1: دل تو... زندگی تو... وجود تو ... سرنوشت تو... گره بزن! به سرور جوانان اهل بهشت... اونوقت هیچ جایِ بازیِ دنیا، نمی بازی!
پ.ن2: دلم یه بغل ضریح میخواد آقا! مثل لحظۀ برگشتن... :'(
میخواستم برم اما چنان فشار جمعیتی اومد که انگار کل ضریح اومد تو بغلم...یا شایدم من با همه وجودم رفتم تو بغل ضریح... حس قشنگی بود...
پ.ن3: ماجرا داستان کوتاه بود اما با اندکی طعم حقیقت...

بسمــ الله الرحمنــ الرحیمــ


جا مانده ام

از 

کربــــــــــلا

اما 

دلم...

با کاروان 

راهی شده ست...

تو خواب مرا می بینی...

و من 

تب و تاب پرواز تو را

حس میکنم...

:'(

بسمــ الله الرحمنــ الرحیمــ


یه روز سرد پاییزی

داشتم میرفتم دانشگاه

سوار تاکسی شدم...تو مسیر غرق فکر بودم...دوستام اون روز حرکت کرده بودن برای کربلای اربعین و داشتم به جاموندنم فکر میکردم

نمیدونم چی شد چشمم خورد به آویز جلوی تاکسی!

یه نعل اسب بود که روش مهره های چشم آبی رنگ داشت! از همینایی که میگن خوش شانسی میاره

یهو دلم گرفت... با خودم فکر کردم آخه چرا باید انقدر تهاجم فرهنگی تو زندگی مردم نفوذ کنه... چرا باید مردم کور کورانه هر چی چیزی رو باور کنند؟!

تو راه باقیمونده داشتم سبک سنگین میکردم که به راننده چیزی بگم یا نه

چجوری بگم؟

هرچی که نزدیک تر میشدم به دانشگاه مصمم تر میشدم برای گفتن...

به این فکر کردم که من جاموندم از کربلا

اما

اگه جرئت گفتن همین تذکر رو هم نداشته باشم... چجوری میتونم عشقم رو به آقا ثابت کنم دیگه؟

وقتی تاکسی جلوی دانشگاه ایستاد یه بسم الله تو دلم گفتم و

یکم تعلل کردم که بقیه پیاده بشن،کمربندم رو آروم باز کردم و برگشتم رو به راننده گفتم

اجازه هست یه نکته ای خدمتتون عرض کنم؟ ایشون گفتن: بله بفرمایید

گفتم: زمانی که سپاهیان یزید نعل اسب ها رو تازه کردند و بر پیکر امام حسین علیه السلام تاختند بعد از اون نعل ها رو بر در خونه هاشون آویختند و به عنوان افتخار و تبرکشون میدونستند

پس از فتح آندلس توسط مسلمانان این فرهنگ به اونجا رفت و در اروپا چون نمیدونستند معنی تبرک چیه میگفتن شانس میاره و دوباره به خود ما برگشت و به این شیوه... و فکر نمیکنم گذاشتن این آویز معنی خوبی داشته باشه... دوست داشتید می تونین تحقیق کنین.

تموم مدت قلبم تند تند میزد و استرس داشتم و سرم پایین بود

برگشتم به چهره راننده نگاه کردم دیدم با لبخندی گفت: ممنون خیلی از حرفاتون استفاده کردم

منم گفتم: خواهش میکنم 

و پیاده شدم...

حس کردم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشتن...خدا رو شکر کردم


لینک بازتاب در جنبش حیا


پ.ن: منابع جهت بررسی درباره نعل اسب:

کامل البهائی فی السقیفه نوشته ی عماد الدین طبری جلد 2 ص 123 و کتاب التعجب من اغلاط العامه نوشته ی کراجکی ص 116 و 117

همینطور در کتاب «عزادار حقیقی» نوشته محمد شجاعی اشاره شده که ابوریحان بیرونی در کتاب خود مردم را از این کار نهی کرده، اما ظاهراً نگفته که در کدام کتاب ابوریحان بیرونی این مطلب آمده

بد نیست این را هم بدانیم که در تفسیر نمونه جلد 9 ص 253 که تفسیر آیه ی 107 و 108 سوره ی هود هست گفته که هنوز هستند افرادی که به خرافه ها معتقداند، و میگند که نعل اسب شانس میاره و عدد 13 نحس هست و پریدن از روی آتش موجب خوشبختی میشود و ... دقت کنیم گفته شده: خرافه 

< برگرفته شده از صدای نور