- ۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۵:۳۵
- ۰ نظر
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 10 صبح است.روبروی درب خروجی دانشگاه سوار بر اتوبوس شده ایم
و لوازممان را جابجا می کنیم و من به این می اندیشم که به چه سفری خواهم
رفت؟
آیا واقعا مرا طلبیده اند؟
راه طولانی نبود با وجود دوستان که همراهم بودند.حالم زیاد خوب نبود
سرماخوردگی و قرص هایی که خورده بودم مزید بر خواب آلودگی و در خواب به سر
بردن بیشتر راه تا شب بود
با صدای آرام بخشی بیدار شدم ،
گوشهایم گرفته بود اما باز هم صدا برایم آشنا بود و دل انگیز ؛
سعی کردم بفهمم چه می خوانند تازه یاد برگه ای افتادم که در بسته ی فرهنگی بود و شعر در آن نوشته شده بود :