- ۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۷
- ۴ نظر
بسمــ الله الرحمنـــ الرحیمـــ
السلام علیک یا قمر بنی هاشم
مهمان حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام بودیم...بعد از زیارت که از حرم بیرون آمدم
چشمم افتاد به روبروی در حرم که هم اتاقی ام نشسته بود...زهرا
رفتم به سمت کلمن های نارنجی آب حرم...خواستم رفع عطش کنم که گفتم برای زهرا هم ببرم
دو لیوان آب برداشتم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم و یک لیوان را بدستش دادم
آب را خورده بودم اما نگاهم به زهرا بود سرش پایین بود و به آب نگاه می کرد...
یاد حرفی افتادم که قبلا زده بود..."تو حرم حضرت اباالفضل نمیتونم آب بخورم"
لحظه ای مقابل حس و حالش غبطه میخوردم که دیدم دو زن کنارمان ایستاده اند
رو به من چیزی گفتند که متوجه نشدم
زهرا را صدا زدم سرش را بلند کرد فهمید که آب را می خواهند...
لیوان آب را بدستشان داد
هر دو نفر نوشیدند و برای زهرا دعا کردند...
زهرا برگشت رو به من با حال غریبی گفت:می بینی حضرت اباالفضل چقدر مهربونه؟دید نمیتونم آب رو بخورم دو نفر اومدن....
به این فکر میکردم که اطراف حرم و داخل صحن پر از کلمن های آب بود و اینکه این دو زن یکراست سراغ ما آمدند چیزی جز نظر حضرت نبود...
بغض گلویم را گرفته بود...به حال زهرا خیلی غبطه خوردم...خیلی
حتی وقتی که به خاطره ش فکر میکنم و می نویسم بغضم میگیرد...
گوشه ای از معنی کلمۀ سقای آب و ادب را در این اتفاق درک کردم...
پ.ن: مرا بردند تا درس بگیرم...وگرنه لایق نظر کردن نبودم...